یه شوک مثبت خیلی توپ......
سلام دوستان....
فکر کنم یه مدت طولانی هسته که وبلاگ رو آپ نکردم. خب خیلی سرم شلوغه مخصوصا این روزا. الانم که دیگه مدرسه هاست و باید بلانسبت شما خر خونی کنم. هه هه
اما یه اتفاق خیلی خوشایندی برام افتاد که دلم نیومد که تو وبم نذارمش...البته یه قصه کوچیکه که.........
داستان از اونجا شروع شد که حدود 2 یا 3 ماه پیش گمونم مرداد ماه توی یکی از شب های اولش هم بود ، دقیقا یادم نمیاد فقط یادم میاد یه اتفاقی افتاده بود و منم شب تا دیر وقت بیرون از خونه بودم و اهالی خونه نگران من شده بودن. خلاصه اگه اشتباه نکنم ساعت 2 نصفه شب من برگشتم خونه که دیدم مامانم و برادر بزرگم بیرون کنار در خونه خیلی نگران ایستادن. منم خیلی ترسیدم آخه حدود 12 ساعت بیرون خونه بودم واینکه نصفه شب برگشتم. وقتی رسیدم داداشم یه نگاهی بهم کرد که رنگ از رخساره ام پرید. دستمو گرفت تو دستش و برد توی حیاط و با صورتی سرخ و عصبانی داد زد که تا الان کجا بودی. آقا منم جوگیر شدم و گفتم به توچه و خواستم برم تو خونه که نذاشت و گوشیمو گرفت که مثلا کنترل کنه ببینه چیزی نیست و خلاصه. منم اعصابم خرد شد گوشیمو قاپیدم و پریدم توی کوچه اونم اومد دنبالم گرفتم و خواست به زور بکشه منو ببره توی خونه که نمیدونم چی شد؟ چه اتفاقی افتاد در یه لحظه یه حرفی از دهنم بیرون اومد که باعث شد داداشم کلا منقلب بشه. یه حرفی زدم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بد و غیر قابل تحمل، فحش و حرف بی ادبی نبود اما یه چیزی بود که کلا خیلی ناجور بود که متاسفانه باعث این شد از همون لحظه داداشم با من قهر نکنه. حالا اگه اشتباه نکنم من و داداش بزرگم حدود 3 ماه است که با هم قهریم و باهم حرف نزدیم و کلا مثل غریبه ها بودیم باهم............
گذشت گذشت تا دیشب... دیشب دیگه خیلی افسرده شده بودم بخاطر قهر طولانی با داداشم. به کمک مامانم رفتم جلو برا معذرت خواهی و آشتی که قبول نکرد ولی 1 ساعت بعد نمیدونم چی شد که خودش اومد پیشونیم رو بوسید و گفت داداش عزیزم من دوستت دارم... و خلاصه بعد از 3 ماه قهر باهم آشتی کردیم.
نکته: تو این 3 ماه خیلی بهم سخت گذشت. آخه داداشم خیلی کمکم بود و مثل یه راهنما تو تموم کارام کمکم میکرد و خلاصه جای پدر خدابیامرزم بود و کلا تو این مدت خیلی ضربه خوردم که خدا را شکر به خیر و خوشی تموم شد.
نکته: من و داداشم تا حالا چند بار باهم قهر کردیم که به 1 ماه هم رسیده بود بعضیشون اما ایندفعه 3 ماه شد...
خلاصه الان خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحالم. خیلی.......

بزودی به همه دوستان گلم سر میزنم. (چه اونایی که هنوز میان وبم و هنوز تو یادشون هستم و چه اونایی که فراموشم کردن و دیگه نمیان) البته بعضیا چون من یادی ازشون نکردم دیگه نمیان ولی بخدا اصلا وقت نمیکنم خیلی سرم شلوغه کلا زندگی از دستم در رفته و نمیدونم دارم چیکار میکنم و بد جوری قاتی کردم
خلاصه این وب که وب باحالی نیست ولی بازم معذرت میخوام که خیلی دیر به دیر آپ میکنم. حالا یه فکرایی تو سرم دارم که ایشالله بهتون میگم.
راستی همگی برام دعا کنید آخه جمعه یعنی دو روز دیگه قراره اتفاق مهمی برام بیفته که اگه بشه خیلی خیلی عالی میشه.
راستی من دارم هنرمند میشما........

دوستتون دارم فعلا بای